روزی روزگاری زیر این آسمون بزرگ دختری پسری عاشق زندگی میکردند پدر دختر از تاجران فرش پولدار شهرشان بود و پدر پسر مردی کارگر بود روزی پسر به بازار رفت برای خرید درحال رفتن بود که چشمش به مغازه فرش فروشی خورد و قراربود با پولی که از کارکردن به دست می آورد فرشی بخرد به داخل مغازه میرود وبعد از گرفتن قیمت چندتا فرش از مغازه بیرون می آید درراه دختری را میبیند که دونفر کیف اورا زدند به دنبال آن دو کرد وکیف را به هر زحمتی که شد ازآنها گرفت وبه سمت دختر آمد پسر خبر نداشت آن دختر همان تاجری است که به مغازه ی آن رفته کیف را به دختر داد دختر گفت من چه جوری میتونم این لطفتونو جبران کنم پسر گفت
بقیه درادامه مطلب