loading...
یاصاحب الزمان ادرکنی
ali بازدید : 182 دوشنبه 21 اسفند 1391 نظرات (0)

 

روزی روزگاری زیر این آسمون بزرگ دختری پسری عاشق زندگی میکردند پدر دختر از تاجران فرش پولدار شهرشان بود و پدر پسر مردی کارگر بود روزی پسر به بازار رفت برای خرید درحال رفتن بود که چشمش به مغازه فرش فروشی خورد و قراربود با پولی که از کارکردن به دست می آورد فرشی بخرد به داخل مغازه میرود وبعد از گرفتن قیمت چندتا فرش از مغازه بیرون می آید درراه دختری را میبیند که دونفر کیف اورا زدند به دنبال آن دو کرد وکیف را به هر زحمتی که شد ازآنها گرفت وبه سمت دختر آمد پسر خبر نداشت آن دختر همان تاجری است که به مغازه ی آن رفته کیف را به دختر داد دختر گفت من چه جوری میتونم این لطفتونو جبران کنم پسر گفت

بقیه درادامه مطلب


درباره ما
اللهم عجل الولیک الفرج برای سلامتی آقاامام زمان صلوات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرشمادررابطه باوبلاگم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 128
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 158
  • بازدید ماه : 468
  • بازدید سال : 1,043
  • بازدید کلی : 43,094
  • کدهای اختصاصی

    مترجم سایت

    مترجم سایت

    ویکیواخبارکد صلوات شمار برای وبلاگ