loading...
یاصاحب الزمان ادرکنی
ali بازدید : 179 دوشنبه 21 اسفند 1391 نظرات (0)

 

روزی روزگاری زیر این آسمون بزرگ دختری پسری عاشق زندگی میکردند پدر دختر از تاجران فرش پولدار شهرشان بود و پدر پسر مردی کارگر بود روزی پسر به بازار رفت برای خرید درحال رفتن بود که چشمش به مغازه فرش فروشی خورد و قراربود با پولی که از کارکردن به دست می آورد فرشی بخرد به داخل مغازه میرود وبعد از گرفتن قیمت چندتا فرش از مغازه بیرون می آید درراه دختری را میبیند که دونفر کیف اورا زدند به دنبال آن دو کرد وکیف را به هر زحمتی که شد ازآنها گرفت وبه سمت دختر آمد پسر خبر نداشت آن دختر همان تاجری است که به مغازه ی آن رفته کیف را به دختر داد دختر گفت من چه جوری میتونم این لطفتونو جبران کنم پسر گفت من این کارو نکردم که ازشماچیزی بخواهم پسر راه افتاد به سمت منزل شب موقع خواب داشت به دختر فکر میکرد وبا خود میگفت که این دختر چقدر آشنابود انگار که سال ها اورا میشناسم سرش را گذاشت وبه خواب فرو رفت دختر هم از آن طرف داشت به همین موضوع فکر میکرد دختر هم به خواب رفت فردا پسر بعد از طلوع آفتاب بیدار شد وبه دنبال کارش رفت دختر هم به دانشگاه رفت شب دوباره موقع برگشت پسر از همان مکان رد شد ودوباره بر حسب اتفاق دختر را دید جلو رفت و سلام کرد پسر به دختر گفت دیشب که شمارو دیدم فکرکردم یه فردی که تاحالات دنبالش میگشتمو پیدا کردم دختر هم همین حس را داشت پسر اسمه دختر را پرسید پسر بعد از شنیدن اسم فهمید که این دختری است که سال ها پیش باهم همسایه بودند با هم رفتند وقدمی زدند و درباره ی این چند سال دوری باهم حرف میزدند پسر پرسید پدرت چیکار میکند دختر گفت پدرم تاجر فرش است و من هرشب به مغازه ی او میروم پسر فهمید که آن تاجر پدر دختر است دختر پرسید پدر تو چی پسر گفت پدرم بعد از ورشکست شدن به مشکلات زیادی خورد و درحال حاضر کارگری میکند من هم به او کمک میکنم دختر ناراحت شد پسر گفت باید برم پدر مادر خانه منتظر من هستند دختر هم گفت منم باید بروم پدر در مغازه منتظرم هست از هم خداحافظی کردند پسر به طرف خانه راه افتاد وبالای لبه ی جدول راه میرفت و به دختر فکر میکرد تارسید به خانه پسر قضیه ی پیداکردن همسایه ی قدیمیشان را برای پدر مادرش بازگو کرد پدر به پسر گفت علت ورشکست شدن ما همان همسایه است پسر واماند پدر قضیه را برای پسرش تعریف کرد پدر گفت روزی همسایه به من پیشنهاد مشارکت داد منم قبول کردم و بعد از چند ماه تمام اموال را به نام خود کرد وفرار کرد پسر باورش نمیشد رفت طبقه ی بالا وبرروی تخت دراز کشید وبه این فکر میکرد که چطور آدم میتواند این قدر بی رحم باشد فردا صبح دوباره پسر بیدار شدو وبه دنبال کارش رفت شب موقع برگشت دوباره دختر را دید قضیه ی ور شکست شدن پدرش را برای دختر گفت. دختر گفت(( میدونم ولی پدرمن آدمه بدیه و نمیتونم کاری بکنم)).چند ماه این دوستی بود و کم کم به عشق تبدیل شد عشقی باور نکردنی پسر به دختر پیشنهاد ازدواج داد دختر قبول نکرد پسر گفت واسه چی؟ دختر گفت پدرم قبول نمیکند پسر گفت راست میگی پدرمنم قبول نمیکند هردوناراحت از هم جداشدن فردا شب پسر برحسب تصادف زودتر به خانه راه افتاد ودر راه دید دختر باپسری دیگر دست در دست هم راه میرود پسر جلو رفت دختر اورا دید ولی دختر هیچ اعتنایی نکرد پسر شوکه شده به طرف خانه دوید ورفت به اتاقش ودر اتاق را محکم بست فردا شب دیگر دختر پسر را در آن راه ندید واین قضیه چند هفته طول کشید که دوباره پسر گذرش به همان راه افتاد او پولی برای خریدن فرش جمع کرده بود به داخل مغازه رفت دختر پشت میز بود دختر سلام کرد پسر بی اعتنایی کرد پسر گفت لطفا آن فرش را بدهید شاگرد در مغازه فرش را آورد پسر قیمت پرسید دختر گفت فلان قدر پسر پول را داد وفرش را برداشت ورفت دختر دربین فرش نامه ای گذاشت با این مضمون که ما به درد هم نمیخوریم تو نمیتونی خواسته هایه منو برآورده کنی پسر نامه را خواند پاره کرد وانداخت جلوی مغازه اش چند سال بعد پسر توانست شغل خوبی در یکی از شرکت ها بدست آورد  پسر با تلاش زیاد کار میکرد وپول جمع میکرد و متاسفانه در این بین پدر ومتدر پسر در یک سانحه ی تصادف مردند پسر تنها درخانه ای که از پدرش به او رسیده بود زندگی میکرد کم کم وضع مالیه پسر خوب شد و دختر هم با پسری پولدار ازدواج کرد پسر هم با دختری خوب ازدواج کرد پسرو دختر عاشقانه باهم زندگی میکردند شوهر دختر هم ورشکست شد وبه مشکلات زیادی خورد روزس دوباره پسرو همسرش به همان مغازه رفتند برای خرید فرش دوباره دختر پشت میز بود دختر بادیدن پسر و همسرش شوکه شده بود پسر گفت سه تا فرش خوب بدهید فرش را گرفت و هنگام خارج شدن از مغازه نامه ای روی میز دختر گذاشت دختر نامه را بازکرد وخواند درنامه نوشته بود بدبختیه تو از نفرین پدرومادر منه پدرم گفت خانواده ات از هم بپاشد زندگیت خراب شود این نفرین پدرم بود سعی کن خودت باشی نه اینکه برایت تصمیم بگیرند چه باشی.

پس چه خوب است به همه چی ازدید عقلمان نگاه کنیم نه از چشم دیگران.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اللهم عجل الولیک الفرج برای سلامتی آقاامام زمان صلوات
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرشمادررابطه باوبلاگم چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 128
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 73
  • باردید دیروز : 22
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 172
  • بازدید ماه : 143
  • بازدید سال : 718
  • بازدید کلی : 42,769
  • کدهای اختصاصی

    مترجم سایت

    مترجم سایت

    ویکیواخبارکد صلوات شمار برای وبلاگ