به نام آنکه یادش آرامش دلهاست
یک روزتوشهردرحال قدم زدن بودم دیدم پسری بادختری دست به دست هم دارن راه میرن رفتم جلوپرسیدم گفتم شماباهم دوستیدیانامزدگفت نامزدچیه ماباهم دوستیم واگه بشه خانواده هابزارن شایدنامزدم بشیم بهش گفتم
خداروقبول داری،امام زمان وقبول داری گفت آره قبولشون دارم گفتم پس چراکاری که میدونی خداوامام زمان بدشون میادانجام میدی کجای قران گفته دخترپسرنامحرم میتونن دسته هموبگیرن یک لحظه باخودش فک کرددیدم
دختره توچشمش اشک جمع شده گفتم شمایی که هم خداهم امام زمانوقبول دارین چراهمچین کاری میکنین امام زمان به بچه شیعه هاش اعتمادکرده بعدشماداری برضدآقاعمل میکنین دخترگفت به نظرشماالان چیکارکنیم گفتم
هنوزراه توبه هست برین توبه کنین وگرنه بدجورضربه میخورین دخترپسرباهم خداحافظی کردندبعدبهشون گفتم باخانوادتون دراین باره که شمادوس دارین به هم برسین حرف بزنین قبول کردن وشمارموگرفتن وازهم
دورشدندیک هفته بعدپسرزنگ زدگفت اگه میشه شماهم درمجلس عقدماباشین منم قبول کردم فردادرحرم بالاسرحضرت عقدکردندبعدپسربه من گفت اگه شمانبودیدشایداقام منونمی بخشیدگفتم مگه چیشده گفت یه شب آقااومدبه خابم
گفت آفرین توبه موقع توبه کردی بعدآقاازپیشم رفت وفرداش فهمیدم که اقابه خابه نامزدمم رفته به پسرگفتم خوش بحالت که آقارودیدی ازش پرسیدم اقاهیچی درباره ی من نگفت گفت چراگف سلامه منوبه اون اقاکه باعث وبانی
این امرخیرشده برسون اصلافکرشونمیکردم که آقابه منم توجه کنه چون منم گناه کم نکردم امیدوارم آقاوساطته منم پیش خدابکنه وازآن روزبه بعدزندگی برام زیباشد.